سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در آمد دفتر درفش کاویان




تاریخ : سه شنبه 90/3/17 | 12:59 عصر | نویسنده : رضا | نظر

در آمد دفتر درفش کاویان




تاریخ : سه شنبه 90/3/17 | 12:58 عصر | نویسنده : رضا | نظر

نام شعر : بارانی

 

نام شاعر : محمد علی بهمنی

 

 

 

با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام

دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام

آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام

خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می دانی ام؟

حرف بزن! ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام

حرف بزن، حرف بزن، سال هاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام

ها به کجا میکشی ام خوب من ؟
ها نکشانی به پشیمانی ام

 

 

 




تاریخ : سه شنبه 90/3/17 | 12:56 عصر | نویسنده : رضا | نظر

یادگار از تو همین سوخته جانی است مرا
شعله از توست ، اگر گرم زبانی است مرا

 

 

 

به تماشای تن سوخته ات آمده ام
مرگ من باد که این گونه توانی است مرا

 

 

 

نه زخون گریه آن زخم ، گزیری ست تو را
نه از این گریه یکریز ، امانی است مرا

 

 

 


 

 

باورم نیست ، نگاه تو و این خاموشی؟
باز برگردش چشم تو گمانی است مرا

 

 

چه زنم لاف و رفاقت ؟ نه غمم چون غم توست
نه از آن گرم دلی هیچ نشانی است مرا

 

 


 

گو بسوزد تنه خشک مرا غم ، که به کف
برگ و باری نبود دیر زمانی است مرا

 

 

 

عرق شرم دلم بود که از چشمم ریخت!
ورنه برکشته تو گریه روا نیست مرا

 

 

 




تاریخ : سه شنبه 90/3/17 | 12:55 عصر | نویسنده : رضا | نظر

دلم خون است ...

 

 

 



نه از مهر ور نه از کین می نویسم
نه از کفر و نه از دین می نویسم



دلم خون است ، می دانی برادر
دلم خون است ، از این می نویسم



 


بگذار بگویمت

 

 

 

 

این دل به کدام واژه گویم چون شد
کز پرده برون و پرده دیگر گون شد


بگذار بگویمت که از ناگفتن
این قافیه در دل رباعی خون شد


 


 


ای غم ...


 


ای غم ، تو که هستی از کجا می آیی؟
هر دم به هوای دل ما می آیی




باز آی و قدم به روی چشمم بگذار
چون اشک به چشمم آشنا می آیی!


 


از آخرین عکس های زنده یاد قیصر امین پور


 





تاریخ : سه شنبه 90/3/17 | 12:55 عصر | نویسنده : رضا | نظر

نام شعر : مست آمدم ای پیر که مستانه بمیرم ...

 

نام شاعر : استاد بزرگ شعر معاصر ، شهریار

 

 





































مست آمدم ای پیـــر که مستـــانه بمیــرم مستـــانه در این گـــوشـــه ی میـــخانه بمیـرم
درویشــــــــم و بگــــذار قلـنـــــدر منـشــــانه کاکل همه افشان به ســـر شــانه بمیــــرم
میخانه به دور ســـــــر من چــــرخد و اینـــم پیـــمــان که به چــرخیــــــدن پیمانه بمیــرم
من بلبــــل عشـــاق به دامی نشـــــوم رام در دام تو هــــم بی طــمــــع دانه بمیـــــــرم
شمعی و طواف حرمی بود که می خواست پروانـه بــزایــم مــن و پــروانـه بمیــــــــــــــرم
مــن در یتیــمـــــم صدفـــم سیــنه دریاست بگذار یتـیـــمانه و دردانــه بمیــــــــــــــــــــرم
بیـگانـه شــمـــردند مـــرا در وطن خـــویــش تا بی وطن و از هـمـــه بیــــگانه بمیــــــــرم
گو نی زن میــخــانه بـگــــو جــان به لب آور تا با تـــب و لب بــــــر لب جــانــانه بمیـــــرم
آن ســـلســــله ی زلـف که زنار دلـــــم بــــــود در گردنـــــم آویز که دیــــــوانه بمیــــــــــــــرم
ایـن دیـر مغـان ته چــک ایران قدیـــــم است اینجاست که من بی چک و بی چانه بمیرم
در زنــدگی افســـانه شـــدم در هـــمه آفاق بگذار که در مرگ هــــم افســــانه بمیــــــرم
در گوشـــه ی کاشـــانه بســـی سوختـــم اما آن شمــع نبــــودم که به کاشـــــــانه بمیرم

 

 

 

 

 




تاریخ : دوشنبه 90/3/16 | 8:13 صبح | نویسنده : رضا | نظر

نام شعر : گزیده ای از قصیده ی آبی خاکستری سیاه

 

نام شاعر : شادروان حمید مصدق

 

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جان فرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم


 


 

شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس
سخت دلگیرتر است

شوق بازآمدن سوی توام هست

اما

تلخی سرد کدورت در تو

پای پوینده ی راهم بسته

ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته

 

 

 

 

 

 

 

وای ، باران
باران ؛

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛

پر مرغان نگاهم را شست

 

 

 

 

 


خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست

من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم

و ندایی که به من می گوید
:
گر چه شب تاریک است

دل قوی دار ، سحر نزدیک است

 

 

 

 

 

تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟

نه
بهاران از توست

از تو می گیرد وام
هر بهار این همه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو


 


 

سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه

عاقبت هستی خود را دادم

آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چراست ؟

در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟

مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم


 


 

چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد

از لبان تو شنید

 

زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان

از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو

هر دو بیزار از این فاصله هاست

قصه ی شیرینی ست

کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد

قصه ی نغز تو از غصه تهی ست

باز هم قصه بگو

تا به آرامش دل

سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند

رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت
سوکواران تو اند

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟

چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد

 

 

 

 

 

من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم

هیبت باد زمستانی هست

من چه می دانستم

سبزه می پژمرد از بی آبی

سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست

قلبها ز آهن و سنگ

قلبها بی خبر از عاطفه اند

 

 

 


-----من از این قسمت خیلی خوشم میاد-----

 

من در ایینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم

آه می بینم ، می بینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟

هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟

هیچ
تو همه هستی من ، هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ

 

--------------------------------

 

 

 

 

 

دشت ها نام تو را می گویند
کوه ها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟

حرف را باید زد
درد را باید گفت

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از تو

متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنایی با شور ؟

و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟

سینه ام اینه ای ست
با غباری از غم

تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا

مرغ دستان تو پر می سازند

آه مگذار ، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه

با تو اکنون چه فراموشی هاست

با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشیها ست

تو مپندار که خاموشی من

هست برهان فرانموشی من

 

 




تاریخ : دوشنبه 90/3/16 | 8:13 صبح | نویسنده : رضا | نظر

تفالی به حضرت حافظ

 

داشتم فکر می کردم امروز با چه شعری به روز کنم ایستگاه شعر رو   

 

   بعد یاد فال چند روز پیشم افتادم  

 

شعر قشنگی هست 

 

 

 

مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش

دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش

من همان به که از او نیک نگه دارم دل
که بد و نیک ندیده‌ست و ندارد نگهش

بوی شیر از لب همچون شکرش می‌آید
گر چه خون می‌چکد از شیوه چشم سیهش

چارده ساله بتی چابک شیرین دارم
که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش

از پی آن گل نورسته دل ما یا رب
خود کجا شد که ندیدیم در این چند گهش

یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند
ببرد زود به جانداری خود پادشهش

جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در
صدف سینه حافظ بود آرامگهش

 

 

 

 

این تصویر اثری است از استاد فرشچیان

 




تاریخ : دوشنبه 90/3/16 | 8:12 صبح | نویسنده : رضا | نظر

نام شعر : آب را گل نکنیم ...

 

نام شاعر : شادروان سهراب سپهری

 

 

 

آب را گل نکنیم
در فرودست انگار کفتری می خورد آب
یا که در بیشه ای دور سیره ای پر می شوید
یا در آبادی کوزه ای پر می گردد
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان می رود پای سپیداری تا فروشوید اندوه دلی
دست درویشی شاید نان خشکیده فرو برده در آب
زن زیبایی آمده لب رود
آب را گل نکنیم
روی زیبا دوبرابر شده است
چه گوارا این آب
چه زلال این رود
مردم بالا دست چه صفایی دارند
 چشمه هاشان جوشان گاوهاشان شیرافشان باد
من ندیدم دهشان
بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست
 ماهتاب آنجا می کند روشن پهنای کلام
بی گمان در ده بالا دست چینه ها کوتاه است
 مردمش می دانند که شقایق چه گلی است
 بی گمان آنجا آبی آبی است
 غنچه ای می شکفد اهل ده باخبرند
چه دهی باید باشد
 کوچه باغش پر موسیقی باد
 مردمان سر رود آب را می فهمند
گل نکردنش ما نیز
 آب را گل نکنیم




تاریخ : دوشنبه 90/3/16 | 8:12 صبح | نویسنده : رضا | نظر

نام شعر : ابن سیرین را خبر کن !

 

نام شاعر : حمید رضا برقعی

 

 

 

روی پیشانی بختم خط به خط چین دیده ام

 

بسکه خود را در دل آیینه غمگین دیده ام

 

 

 

مو سپیدم مو سپیدم موسپیدم مو سپید

 

گرگ باران دیده هستم، برف سنگین دیده ام

 

 

 

آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد

 

حال یوسف را ببینم با کدامین دیده ام؟

 

 

 

آشنا هستی به چشمم صبر کن، قدری بخند

 

یادم آمد، من تورا روز نخستین دیده ام

 

 

 

بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود

 

ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده ام.

 

 

 

 

 

 

 

منبع :  وب پرسه در خیال

 

شرمنده جای عکس خالی باشه تا چند روز دیگه 

 

موفق باشید

 

 

 

 

نظریادتون نره

 

 




تاریخ : دوشنبه 90/3/16 | 8:11 صبح | نویسنده : رضا | نظر